توسط : montazer
کودک اندلسی
قسمت چهارم
روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر كوچكمخوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم
اما رفتار و حالات پدر و مادرم همچنان روح مرا تحت فشار قرار مى داد. روزهاى ((عيد فصح)) فرا مى رسيد و نشانه هاى جشن و شادى اين سو و آن سو و در خانواده هاى مسيحى ديده مى شد. شب عيد اوج چرغانى ها و شادى ها بود. غرناطه، اين شهر زيبا و تاريخى و با عظمت، با خيابان هاى بزرگ و ميدان ها و ساختمان هاى بلندش غرق در شكوه و نورافشانى و روشنايى بود. بوى عطر و عود، همه جا به مشام مى رسيد. مشعل هاى فراوان، سطح شهر را روشن ساخته و به آن زيبايى خيره كننده اى بخشيده بود. قصر ((الحمراء)) با زيبايى و جلوه منحصر به فرد خود، مثل نگينى تابان در وسط شهر غرناطه مى درخشيد. در ميدان ها و معابر، نورهاى رنگارنگ و صليب هاى بى شمار ديده مى شد كه دل ها و نگاه ها را به سوى خود مى بردند. چند ساعتى كه از شب عيد گذشت از تماشاى بيرون خسته شدم و به خانه آمدم. شام خورديم و بتدريج آ ماده خواب شديم. نميه شب بود. مادرم و پسر خردسالش در اتاق خود در خواب بودند، اما من هنوز دستخوش افكار پريشان خودم بودم و خوابم نمى برد و نمى دانستم چرا پدرم مثل مردم ديگر در اين عيد پرشكوه، شاد نيست.
بقیه در ادامه مطلب
برچسب ها :